برخی کتابها را که میخوانی باید یک کمی صبر داشته باشی، از صفحات اول راحتتر بگذری تا در اواسط و شاید هم اواخر داستان، به رمز یا دلیل آنچه نویسنده در بخشهای نخستین نوشته، پی ببری.این شرط یا نکته، در مورد کتاب «دوقلوها» هم صادق است.
توماس که داستان را برای ما نقل میکند، پسری است که یک قدری زود به دنیا آمده و به همین دلیل لختهای خون در مغزش جمع شده، همان قسمت که مربوط به راه رفتن است و دکترها گفتهاند او تا آخر عمر نمیتواند راه برود، اما توماس که بزرگتر میشود، مادرش به او میگوید: «فقط یک بدشانسی است. اینجور اتفاقها میافتند، ولی آنها را پشتسر میگذاری. جلو برو و بگذار چیزهای خوب برایت اتفاق بیفتد.»
توماس هم این حرف مادر را گوش میکند. حالا هم او 10 سالش است. راه رفتنش با کمک چوبدستی است و به مدرسه هم میرود. در این کتاب توماس برای ما از خانوادهاش میگوید، از پدرش که شاعر است، مادرش که در یک مدرسه، زبان لاتین و یونانی درس میداده ولی حالا دیگر در خانه میماند و نگهداری از بچهها، یعنی توماس و 2 خواهر دوقلوی شیطانش را بر عهده دارد و همین خواهرهای دوقلو که توماس نمیداند در ذهنش کودک ومطالعه...
ما را در سایت کودک ومطالعه دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : rastegarchildliba بازدید : 154 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 19:15